من غلط کردم جان برادر، اين هم تاوان. انشاالله پايم شکسته باشد از صد جا و ديگر جا نیفتد با هیچ عصايی هم نتوانم سوار اتوبوس شوم. قسم میخورم. فقط تو امشب بیا و من را ببر قول میدهم برنگردم. پايان. نامه هم نمیدهم... شغل میخواهم چکار؟ درس خواندم که خوانده باشم. ای جانم! که جانت در آمد تا خرج درس خواندنم را دادی. حلال نبود؟ نه؟ نبود وگرنه تهش به اينجا نمیرسید.
شاممد جان اگر حلال بود اقل پايان نامه را داده بودم. همین تهاش خدا رسید و کارم را ساخت! بیا و نگاه کن من را به چه مصیبتی انداختی. فکر کنم واقعا پايم از صد جا شکسته...تکان نمیخورد... اين نردهها هم انگار از فولادند...آخر اين دريچه فلزی زير فرش برای چی اينقدر گل گشاد باشد که هر کسی از رويش رد شود گیر گند؟ اينجا خودت راه میروی؟ موبايل را انداخته ای اين پايین؟ چقدر اينجا بوی بنزين و خاک میدهد. گفتی چقدر تا مرز؟! اينجا که چیزی پیدا نیست. مگر اينکه گذاشته باشیش داخل کتری. يک روانداز هم محض رضای خدا اينجا نداری.
چطور شب اينجا میمانی؟ با سوز سرمای زمستان چه میکنی؟ از همین بنزين ها حتما میسوزانی! نه! نه! يادم آمد گفته بودی نبايد آتش روشن شود، مرزبانی میبیند، رد لاستیک ماشینها میزند و قاچاقچیها گیر میافتند. طفلکها! چطور مردمی هستند؟ همین قاچاقچیها را میگويم. نگو مثل خودم که باور نمی کنم! تو عزيز منی، جان منی.... هر چه تو بخواهی. اصلا خطا آنجا بود که تو گفتی برگرد و نیامدم. آن شهر به من رحم ندارد! ارث آبا و اجدادیاش را می خواهد. بس که پیاده راه رفتم پاهايم تاول زد ولی بی فايده. حتی سرش را از پنجره بیرون هم نمیآورد که ببیندم. پنج شب توی سرما جلوی خانه اش ايستادم. يکبار خانه نبود. آنقدر ماندم که رسید.
از پشت تیر چراغ برق در خانهشان خواستم بپرم رو به رويش که گفتم بی خیال الان است که مرا بکشد! گرگ ديدی؟ رحم ندارد آن شهر. هر کس هم توش میماند همینطور بی رحم میشود. مثل تو نیستند که دلت برای قاچاقچیها هم میسوزد. چهار تا قانون بلدند همان را هی نشخوار میکنند! زنگ بزنی تحويل مخابراتت میدهم، مزاحم شوی شکايت میکنم، تلفنت را جواب نمیدهم. دست به تهديدشان خوب است. همه را با همینها راه میبرند. برمیگردم. نگاه کن ا ن هم برگشتم. جان تو راست میگويم، جهنم که نیست ده خودمان است. همینجا معلم میشوم،زن پسر عمو هم میشوم تا بیبی فرخنده کمتر سرت سوار شود.
ازسرسال تا ته سال هم دوتا میزايم .تروفرزی هم بخورد توی سرم. میخواهم چکار؟ اين چیزها برای بهزاد مهم بود. اين وسط بیابان زنی باشم که بزايم کفايت میکند. تو هم همین شغلت را داشته باش. به قول خودت ابن السبیل را راه میاندازی. گناه مردم را نمیشود شست که چون قاچاقیها از مرز رد میشوند پس بارهمه قاچاق است. شايد پدر نامعلومند و پاسپورت ندارند، حرامزادهاند که باشند. مگر جای خدا نشستیم؟ شاممد جان! دارد تاريک میشود. صداشان میآيد. از آن ور کوه؟ يا دشت؟ نمیفهمم! ولی دارند نزديک میشوند. آخر، عروسی بدون خواهر داماد هم مگر پا میگیرد؟ فکر کردی از قهرم کجا میتوانم بروم؟ چهار تا سوراخ که بیشتر نیست، حتما تا آن آنجاها را گشته ای. نگران نشدی؟ ببین همش تقصیر خودِ لامصبت بود. گفتم موبايل را بده، ندادی. بیخود لج کردی کهخطاکارم کنی.خطاکارم حتمًا که گرفتاراين عقوبت شدم. بهزاد گفت: «چیزی نشده حالا ، برو ايشالا خوشبخت باشی» داشتم میگفتم آخر چطور خوشبخت باشم که تو آمدی و در را به هم کوبیدی. کاش میگذاشتی برايش لااقل بگويم خوشبختی يعنی چی. اينجا را نديده که بفهمد چطور بايد خوشبخت بود، مابین اين آفتاب و دشت خشک. يعنی میشود از تهران راه افتاده باشد که بیايد دنبالم؟ که من را ببرد؟
قسمت های اول و دوم را اینجا بخوانید