شبِ گرگ

داستان آخر هفته: شبِ گرگ

جمعه, دى 11, 1394 - 05:10 توسط تحریریه بادبادک

عاليه عطايي، متولد۱۳۶۰ زاهدان. نمایشنامه‌نویس، داستان‌نویس و فارغ التحصیل ادبیات نمایشی از دانشگاه تهران و دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی دانشگاه هنر است.
اولین مجموعه داستان وي با نام «مگر میشود قابیل هابیل را کشته باشد؟» سال ۱۳۹۱ توسط نشر نیلا منتشر شد. رمان «کافورپوش» دومین اثر این نویسنده است که در سال گذشته با همکاری نشر ققنوس راهی بازار کتاب شد.

نبايد اينطور احمقانه بمیرم. شاممد برای بنزينش هم که شده میآيد و پیدايم میکند. مگر باک موتور چند لیتر بنزين میگیرد؟ تمام ديروز را هم که دور ده چرخید و مرغ و خروس جابجا کرد. بیبی فرخنده غر بزند که بزند، گوشت مرغ و خروس مگر چقدر فرق میکند؟ يکی شان سفت‌تر است که باشد. سفت‌تر ها را بگذراند جلوی مردها تا نفهمند. بفهمند هم حرف در نمیآورند فقط اگر کسی بهشان بگويد بدتر از زنها جلوی دهانشان را نمیگیرند که بگويند ما هم حالیمان میشود.
اگر همین بیبی فرخنده بداند من اينجا گیر افتادهام حتما سر و کله اش پیدا میشود و نجاتم میدهد. ولی بعدش با خداست. آنقدر بگويد که خورشید ال کرد و بل کرد... از دخترش خوشم نمی‌آيد. زور است؟ همین يکدانه برادرم را هم اينطور از دست بدهم که... عصر شده ديگر و حتما تا الان عقدکنان هم تمام شده است.مگر من چقدر اختیار دارم؟ مگر يک خواهر چقدر به زندگی برادرش اختیار دارد؟ به والله که ندارد. به جا ِن مادرم قسم اگر تا قبل تاريکی شاممد بیايد رويش را زمین نمیاندازم. بزرگتر است، عاقلتر! حالا بنزين قاچاق میکند که بکند. مگر اينجا، تو اين خراب شده، کار ديگری هم میشود کرد؟ دو کلاس درس هم از هر کسی بر نمیآيد. هی که بگويند خورشید درسخوان بود و رفت دانشگاه چه غلطی کرد؟ هیچ! به درک! رفتم که رفتم! چه فرقی میکند؟ بخدا اگر شاممد بیايد قول میدهم سر به صلاح باشم. موبايل میخواهم چکار! که میرزا عیسی بگويد بچه ها دست شما که ببیند دلشان میخواهد. والله میخواهم چکار؟  اصلا مال تو شاممد جان! فقط زودتر بیا. من سپیده صبح که راه افتادم، يک ساعت و نیم شد تا رسیدم، تو با موتور يک ربع نکشیده اينجايی، راه سرراستی بود، گفته بودی شش قدم بیشتر که بروی خاک افغانستان است، بدون سیم و حصار! نرفتم بس که عجله کردم تا موبايل را پیدا کنم. جلوی پايم را نديدم...آخ... نگاه کن پايم قلم شد از درد! خورشید وسط آسمان رسید و بعدترش سايهها برگشتند و هنوز خبری از تو نیست. بیا ديگر! اگر شب شود و مشتری‌هايت برسند، من با اين پای گیر افتاده در اين میلهها، تکان هم که نمیتوانم بخورم چه رسد به فروش بنزين. مگر کسی از من بنزين میخرد؟ زن توی بیابان بنزين بفروشد؟!  آنهم لب مرز؟ خودت گفتی شبروها قاچاقچی‌اند و نمی‌روند پمپ بنزين. من که قصدی نداشتم از پرسیدنم. هزار جور قاچاق داريم. گفتم: ترياک نباشد خدای نکرده! آه مردم دامنت را بگیرد. خنديدی که من سوال نمیپرسم. درست گفتی همه‌ی آن گريه زاری‌ها بیخود بود. به تو چه که هر کسی چی توی ماشین مدل بالايش دارد. پول تو را که میدهند. من که بی پول برای اين بچه‌ها حرف میزنم، جز لعن و نفرين چه حرفی پشت سرم هست؟ برای کسی مهم نیست. من هر کاری میکنم دلم میخواهد اينها از اين خراب شده بروند. از اين بیابان که پايم بین اين نرده‌ها گیر کرده، کسی نیست تا صدايم را بشنود. انگار که ته دنیاست. آن طرف مرز، اگر همان شش قدم باشد که خبری نبود. همین رنگ خاک. بیخود لج کردم اگر يکبار قبلتر با خودت آمده بودم اين دريچه را می‌ديدم. گفته بودی صندوق پنهانی! اينقدر پنهان؟!  پايم شکست همان اولی که رسیدم. کاش لااقل قبلش موبايل را پیدا کرده بودم. تو که جز اينجا جای ديگری نداری. حتما همین جاهاست ولی چه فايده. از جان افتادم بس که دست و پا زدم. صیح هم ناشتا نخورده... امان از اين موبايل! مجبور بودم. به‌خدا بد دردی است اين اجبار! هزار بار از اين قلم دردی پايم بیشتر. ولی فدای سرت! تو تا شب نشده بیا، قول میدهم موبايل مال خودت باشد. زنگ هم نمیزنم. امروز هم فقط میخواستم به بهزاد بگويم که ديگر اينجا ماندگار شدهام. منتظرم نباشد. نبود ولی خواستم بگويم. عادت کرده‌ام که حرف‌هايم را برايش بگويم و او هم توضیح بدهد ما به درد هم نمی‌خوريم. همین درد بشود درد بی درمان. آدمیزاد بد حالتی دارد! می‌بینی از ظهر به اين طرف به همین درد پايم هم عادت کردهام. اگر تکان نخورم انگار همیشه درد داشته ام! میگذاشتی برايت بیشتر میگفتم. غلط اضافی کرده بودم که شماره گرفته بودم ازش. من را چه به اين شهری‌ها؟ آن وقت‌ها فقط يک بار تنها بیرون رفتیم. آنهم مسیر نرده های دانشگاه تا اتوبوس. حرفی نداشتیم که بزنیم. دخترخاله‌اش منتظرش بود. از آن دختر شهری‌های پر فیس و افاده، کفش پاشنه بلند داشت و روسری‌اش هم ول بود، موهاش تا شانه‌اش رنگی رنگی بیرون ريخته بود و دو تا جعبه کادويی هم دستش. من را دوستش معرفی کرد. يادت هست بعدش برايت از جعبه های رنگی و روز عشق گفتم.  بازارشان خوب گرم است. گفتم شاهممد بیا ازاين جعبه رنگی‌ها بفروش پول خوبی دارد. قبول نکردی که مگر ده ولنتاين سرش میشود؟ کی از اينها می‌خرد؟ راست گفتی خب. بهزاد گفت: «يک تار موی تو رو به اين دخترا نمیدم» نديده بود! جان برادر که نديده بود. تار موی من چه به بهزاد؟! از اين قربان صدقه‌های الکی بود.عادت کرده‌اند اين‌ها که همینطوری حرف می‌زنند. دروغگويی دست خودشان نیست. اولش هی میگويند آنقدر که خودت هم باور میکنی آسمان غرنبیده و افتادهای وسط دامنشان. بعد هی شل‌تر میکنند و حالا تو تنت گرم و آماده به تاخت و سوار بی حوصله و کم تحمل! مدلشان همین است. باور نمیکردم اولش. خودت گفته بودی باور نکن! بس که گفت خر شدم. مادرش هی توضیح داد نشان کرده دختر خاله اش است. خودش گفت: «اين حرف‌ها چیه؟ ما فقط صمیمی هستیم». طفلک گناه دارد میخواهد برود خارج! دروغ که حناق نمی‌آورد. حالا اگر برای ما می‌آورد، آنجا نمی‌آورد. عین نیش پشه سالک. ما را نمیزند ولی شهری ها پر لک و پیس می شوند. اين به آن در میشود حتما. قسمت بعدی داستان را در بادبادک از دست ندهید.
به نقل از کافه داستان.
 

افزودن دیدگاه جدید

دیدگاه خود را بیان کنید